اشکلک

از اشکلک گــــــذری به

اشکلک

از اشکلک گــــــذری به

وقتی که هیچ نمیدانیم ، شاید به سرمان بزند و بخواهیم کمی بدانیم . زمانی که نادرست دانسته ایم ، بی نیازِ دانستن می شویم . اسبِ دنیایِ امروز ما را اینگونه افسار زده اند .

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اشکور» ثبت شده است

 یافته های دفینه در دامنه کوههای منطقه اشکور که کم هم نیستند ، نشانه ای از وجود زیست و زندگی اقوام آن در گذشته بسیار دور در این ناحیه بوده است . با توجه به کوه و جنگل و دشت و دریا که می توانست بستر لازم زیست برای جانوران نخستین بی افزار  فراهم کرده باشد ، قدمت این زیستگاه را به قدمت پیش از تاریخ می رساند . شاید هم بزودی رد گذر کشتی اوت ناپیشتم دور را نیز در اینجا بیابند ، البته اگر تا حالا این نشانه ها بین موزه های لندن و پاریس و . . .  سرگردان نباشد .

به هر حال ، در جستجو و بررسی یافته ها و نشانه ها ، محدود کردن این منطقه به اینکه برخی از اشراف و نظامیان ساسانی در هجوم تازیان به این منطقه در رفته اند . یا چند اشکانی ، کاسه هایشان را اینجا جا گذاشته اند ، کمی ساده انگارانه برای دوختن کفش و کلاه برای جد بزرگوار زواردررفته مان است .

این به درست و مایه خرسندی نسل بشر است ، در آن جایی که شاهان و کبیران همه افتخاراتشان به شمشیر و جوی خون است و نشر اقبال به امیرانی که در هر نیزه کشی هزار نفر به هم می دوزند ، آنگاه یک فقره فرمانروا خود را بی کشتار ، آبادگر سرزمین و آزادگر بردگان بنامد . حتی اگر این چنین نام ، نکرده باشد ! یا در زمانی که مردم برای تقدس واژه پیمان ، میترای وفادار آفریده اند ، فرمانروایی در نیایش خود ، یاری پرهیز از دروغ و زنا را در کنار هم می خواند . به حالی که حتی در امروز متمدن ، هیچ حاکمی (چه زمینی باشد یا آسمانی) ، بی سیاست دروغ ، حکومت نمی داند و نمی تواند .

اینها ارزشهایی از پیشینه اند که همیشه ارجمند داشته خواهند ماند . دانستن سرگذشت اجداد و نیاکان بسیار خوب است ، اما بالیدن بر آنها که مال! من ( پدر نژادی ما ی سوا ) بوده اند ، بسیار ابلهانه است .

اگرچه حال ما ، بر گذشته است . آنکه اکنون هستیم بر پیشینه آمده ایم . اما نباید و نمی توانیم به گذشته برگردیم . گذشته ایم . هوشمندی زیادی نمی خواهد . جستجوی ما در احوال گذشته بر این است که پیدا کنیم و ببینیم وضعیت حال ما برای تدارک حرکت آینده ، چگونه شکل گرفته است . ابتدایی ترین یا بنیانی ترین موضوعات مورد بررسی در این راه پیش رو چه می تواند باشد . از چه موادی هستیم و ساخت ما در چه بستری ، تحت تاثیر چه عواملی و چگونه شکل گرفته است تا  با شناخت عینی وضعیت موجود ، وضعیت پیش روی آینده را واقعی تر و روشن تر ترسیم کنیم . با برخورداری از یک پندار نیک . گذشته چراغ راه آینده باشد . شاید اشتباهات گذشته را تکرار نکنیم . چراکه که توان دستیابی به موارد برنامه ریزی شده آینده ، به آگاهی منابع وضع موجود و امکان دگرگونی آن بستگی دارد . آشنایی با قوانین یافته شده ی دگرگونی پدیده ها در تجربیات گذشته و رسم وضعیت تاریخی موجود ، مقدمه ی امکان یا توانایی لازم برای تغییر را فراهم می سازد . راه  را روشن می دارد . اگر به ویژگی خاص بهار و پائیز آشنا باشیم ، حتماً در آرزوی تابستان و حسرت زمستان ، به سر نخواهیم برد  .

دیروز را برای روشن کردن وضعیت امروز و ترسیم مسیر فردا ، جستجو و بررسی می کنیم . در گذشته نمی گردیم که شجره نامه تبار خود رقم بزنیم . یا اهل تبار از گور بیرون کشیم . خاکسترش در باده ی جام کنیم و با حلول اش در جسم خودمان ، از آویزانی بدرش آوریم . خرافه که شاخ  و دم ندارد . فاتحه نظام دودمانی خیلی وقت پیش خوانده شده است . توی این گور چیزی نیست که بخواهند برایش سینه بزنند . اگر هنوز هم دیده می شود که کسی در کنار دوده گوری ، لمیده و بر پیشانی می کوبد ، بدانید و آگاه باشید که چشم زیر کف دست به کاسه خرما یا سینی حلوا دوخته است . زمانه نان مرغ و  کوله بار توله سگ  خان زاده ریقو بر گرده اوس ابراهیم نجار در راه ییلاق آواجی خانم بر نمی گردد . همه رعیت زاده ها به دستشان ساعت بسته اند .

گیریم که ثابت شد ما زاده اسکندر کبیر و  امیر تیمور لنگیم . فرزند ساسان و نیا از فریدون پاک داریم . چه چیزی قرار است رخ بدهد . آیا با این نسخ  خود بافته ، چه چیزی می خواهیم بدست بیاوریم . چراگاه  از دست رفته ، بازپس ستانیم . یا اینکه بر آنیم چوبدار ابله ، آغل ما را از بقیه جدا کند . حبه قند و روبان رنگی یال مان ، براه باشد . و یا اینکه بخواهیم کاست بازی در بیاوریم .

 به هرحال کشمکش برسر لحاف ، سرمای زمستان ما را حل نمی کند .

ثالثاً در این جهان وسیع که یک دستگاه بهم پیوسته است و امکانات روز نیز به روشنی آنرا نمایان داشته اند ، ممکن است یک قاشق آب ، اقیانوس مورچه باشد ، اما اشکور یا اشک ور همه دنیا نیست .

آنچه روشن و مسلم است هیچ دوتایی باهم یکی نیستند . دست کم یک چیز ، هر چند ناچیز آنها را از هم جدا می کند . اما تفکیک غیرمنطقی و تخصیص حق نابرابر برای موارد برابر و همسان برای یک نوع ( از نژاد و جنسیت گرفته تا هر عارضه دیگر... ) خرافه پرستی محض است . چه خرافه باستانی باشد یا خرافه با صورتی معاصر .

آنچه روشن و مسلم است هیچ دوتایی باهم یکی نیستند . دست کم یک چیز ، هر چند ناچیز آنها را از هم جدا می کند . اما تفکیک غیرمنطقی و تخصیص حق نابرابر برای موارد برابر و همسان برای یک نوع ( از نژاد و جنسیت گرفته تا هر عارضه دیگر... ) خرافه پرستی محض است . چه خرافه باستانی باشد یا خرافه با صورتی معاصر .

 دوره نژاد برتر و پست تر به سر رسیده است . دوره سره و ناسره به ته کشیده است . هیچ وقت هم وجود نداشته است . این خرافه از یک طرف وسیله ای برای توجیه و تقدیس درز بندی وجود فرادست و فرودست در میان انسانها ، برای غارت دسترنج شان بوده است و از طرف دیگر دستاویز فریبنده ای برای فراخوانی افراد فرودست در تهاجم به یکدیگر ، در تقابل منافع خصوصی فردی یا گروهی صاحبان فرا منافع ، بوده است . با این خرافه ، از یک طرف دزدی دسترنج دیگران را موجه و مشروع و از طرف دیگر ، همان دیگران را وادار می کنند که خود از این دسترنج دزدیده شده بر ایشان حراست نمایند .

 در این راه ، همه ی اقمار ارباب از مباشر و میرزا و ملای مزدور گرفته تا کاسه لیسان بینابینی ، سعی شان بر این است که  تا رعیت را وادار به پذیرش و تسلیم این خرافه نمایند . در حدی که در میانه کشمکش ، رعیت ها در به جان هم ، شاخ و شانه ی ارباب ما و ارباب شما بکنند . پُز دردشان را بدهند . از وسایل کار توانمندی محروم شان داشته اند و در پی این ناتوانی بی ابزاری دست ساز زمینی  ، فرادستی و فرودستی را بر ایشان آسمانی نمایند . که این وضع ، در دست و به دست زمینیان نیست . تغییر به دست زمینیان نیست . فریب دادن و سوء استفاده انسانها در بستر بی قراری بیداد ، آنجایی که افراد درپی گم کرده خویش یعنی وحدت نژاد انسانی ، ممکن است هر سنگ تراشه ای را خدا بگیرند . سگ نوازی را مهر بدانند .

آنچه مسلم است در سر انجام هر جدل و جدالی ، برنده کسی است که توان بیشتری دارد . توان یا امکان دسترسی به برتری ، در وضعیت های مختلف نیز شکلهای متفاوتی از خود بروز می دهد . در نبرد اجتماعی همگی به توان توده آگاه اند . گرد امده ای از مجموعه افراد که با تار یا رابطه ای منسجم و مستحکم بهم بافته شده اند و با درد مشترک و آرزوی مشترک ، خویشتن خویش را پی گیرند . هر جمع شده ای از افراد الزاماً توده مردم نیست . تار یا مناتسباتی لازم است که این افراد را بهم ببافد . به درد و آرزوی مشترک بیاراید تا افراد توده شوند . انسجام و استحکام رابطه مادی ویژگی توده است . همان دریای خرته کش آرام و بی نفسی که وقتی به مرز صخره های سیاه غیر انسانی می رسد برای درهم شکستن اش ، امواجش را تا آسمان بر سرشان فرو می ریزد .

توده ، تنها چمع شده افراد نیست بلکه حاصل جمع افراد است . مردمی که درهم تنیده شده اند . تنیده با تار یا رابطه ای  منسجم و مستحکم بر بنیان ساز و کار داد و ستدی که راز یا قواعد دگرگونی را بتدریج بروز و در یک آن پرده می کشد . رابطه یا تار ضروری که بر هست و نیست یا همان بود و نبود بافته شده است . همبالی و شراکت در رابطه و پیوند راستین ، موضوع گمشده واقعی و درست وحدت نژاد انسانی این مردم است .

این گونه رابطه و توده ی آن ، خیلی خوشایند بزرک مالکان و فرادستان نیست . از طرف دیگر یک مجموع افراد بی رمق نیز برای پیشبرد مقاصد پلید شان کافی نیست . بنابراین یک تار بی رمق برآمده از آز درنده خویی اجتماع درز بندی شده می بافند تا بتوانند بقدر نیاز و برای مدت کوتاهی این جماعت را به شور وادارند تا رمه وار به گله طرف مقابل بزنند . چه دستاویزی بهتر از طناب دست سازی که خود به دور شان بسته اند . طناب ترس از خطر ، برای از دست دادن نیمچه رود ی که با هزاران بند و ترفند به روی این تشنگان جیره بندی مختلف و تقدیس آن را دغدغه شان کرده اند . از یک سو با ترفند خرافی نژادی ، طبقه بندی و آلودگی آن را توجیه و در پی آن سو با این آلودگی ، افراد را برحسب منطقه ، جنسیت ، نژاد و ...  دسته بندی و تحریک می کنند و برای مقاصد پست منافع و طبقه خودشان بجان یکدیگر می اندازند .

 کسوت معاصرتوجیه و تقدیس خرافه ،که برخی اَلمان علم الاجتماع آن را در نیمه پر لیوان می بینند . یعنی کنارآمدن و دل بستن به جنبه های باصطلاح مثبت خرافه است . معتقدند ، اجتماعی که به خرافه اعتیاد دارد ، نمی توان به یکباره ترک اش داد . سنکپ می کند . یعنی در ازای چیزی که منع می شود ، باید جایگزینی از پیش آماده ، بتدریج به آنها داده شود . از طرف دیگر ، هر چیز از پیش اماده ی درست و درمان ، نیز ممکن نیست . زیرا کسانی که خرافه بر نان می مالند و خیلی هم پر زوز هستند ، چنین اجازه ای را نمی دهند . بنابراین وقتی نمی شود یک کار اساسی انجام داد . پس باید بتدریج و از درون با استفاده از مواد جدید جایگزین اقدام کرد . از یک چیزی در همان رده استفاده کرد . یعنی باید به همین جل پاره در دسترس که کاسبان حرمت به این ازار درخت بسته اند ، دخیل ببندیم و برای سطوح مختلف زخمداران تا روز مبادا ، حاجت مرحم سازگار و متناسب برای هر سطح و رنگ ، طلب کنیم و تسکین آلام بنماییم . نواندیشانه خرافه نماییم . یعنی مصالحه و دست انداختن بدوی به این چرندیات در استفاده از کاربرد جنبه مثبت خرافه که چون افیون در طول تاریخ با خود یدک کشیده ایم . آن دسته از عقاید و باورهایی که به لحاظ علمی و تجربی غیرقابل دفاع بوده و زمینه های کنترل ‏‏و تحرک یا توافق جامعه را حول موضوعی فراهم می آورد . اما از این توافق و تحرک ، توده ویرانگری که در ویرانه ، از آباد و آبادگری نیاموخته است ، چیزی جز ویرانه برجای نخواهد ماند . کنار زدن درد مشترک ، درمان مشترک بر آرزوی مشترک می خواهد . آرزوی واقع می خواهد ، وگرنه آرزو های بیشمار سرگردان در سطوح مختلف ، خود درد می شوند . ممکن است در یک یخبندان سیاه غیر انسانی ، برخی امور خرافه دست افزار دلگرم کننده ای بنمایند ، اما برای مقابله و درمان دردی که به آن گرفتاریم شفا بخش خوبی نیست . مخدر است . کوهکنار و تریاک و شیره فرقی نمی کنند . پرورده هم اند . این توافق در شهرکوران ممکن است بر یک چشم جواب بدهد ، اما اگر همه چشم باز کنند ، مشکل بشود جمع کرد . مشکل بتوان از یخبندانی دیگر و سوزی دیگر رست .

بی قراری در وضعیت ستم ، یک امر طبیعی است . این یک امر طبیعی است که انسان ، قرار بخواهد . آرزو داشته باشد . آرزوی انسان شدن داشته باشد . به دنبال معنی باشد . در پی گم کرده خود باشد . در پی هویت ، به شناسایی آرزوی خود بپردازد . به دنبال جایگاه خود باشد . البته نه آن جایگاه انسانی که سوای جایگاه دیگر انسانها باشد . اینکه در فرار از خراقه روز ، سوار بر اسب خرافه ی تازه از خاک درآمده ، بتازاند . تازه را ببینند و از خاک هیچ نگوید . در دوره ای کوتاه ، اگرچه ممکن است لعاب کشیدن بر واقعیت ، پوشش واقع بر خرافه جواب بدهد ، اما در گذر زمان به مرور  از رنگ و لعاب آن کاسته می شود که کاسته شده است . ترمیم مجدد آن بر جهالت مدرن نیز مورد تردید است و از استواری آن می کاهد . انسان ها هیچ فرق انسانی با یکدیگر ندارند . هاله و فره و پنجه مقدس را نیز بعدا با زور و نیرنگ تقسیم کرده اند . در سهم بیشتر نیز هر دم بر هاله و فره ایزدی شان افزوده شده است . در شکست و پیروزی و کشتار ، فره های تازه تری آورده اند . هر از چند گاهی نیز تقسیم مجدد فره ایزدی را داریم . نو رسیده های جدید ، ایزد جدید و هاله جدید لازم دارند . سعی می کنند کفش و کلاهی جدید دست و پا کنند . نوخرافه بر اندیشه بیآرایند . در نمایش و برازاندن این باور ، پدر و پدر بزرگ را که نمی توانند به روی صحنه بیاورند . چون که تراژدی بوی گندش در پشت پرده نمایش دیروز نزدیک هنوز شامه را می آزارد . پس باید از نادیده ها روایت کرد و با ردا و قبای بازار پسند بر دیده کلاه کشید . برای فرار از امروز ، از گذشته به آینده گریخت و از آینده به گذشته پناه برد . پدر و پدر بزرگ دیده شده دیروزی ، پس انداخته پسندیده ای برای مان فرو گذار نکرده اند . همه فخرو درد شان ، وسعت ملک و تعداد رعیت و کلفت و نوکر بوده است . حد اعلای لطف شان آن هم در رعیت نوازی بر این بوده که به نوکر و کلفت خود پدرسوخته فرموده اند .

 پس باید به عقب تر رفت . در نادیده ها و خلات پاره ها و دست ساخته ها گشت و شاخ و بالی تازه دست و پا کرد . از همان دفینه های ارزشمندی که می توانند در روش علمی با حدس و گمان کمتری به زندگی پیشینیان بپردازند . بسیار کمک می کنند تا گذشتکان را بهتر درک کنیم . مستنداتی که به روش علمی ، مو لای درزشان نمی رود . می توان از حقیقت تاریخ ، تحریف زدایی کرد . دست کاری شده ی این دفینه ها نیز از آن جهت است که این یافته ها پس از نبش و کشف ، به عمد گزینش دوباره شده اند . گزینش آن دسته از این خلات پاره ها و رو نمودن موارد خرافی موجود در آنها که می تواند بستر جدید دست درازی لازم بر ایشان را فراهم نمایند . چرا که همه ی حقیقت زیبای زندگی نهفته در این یافته های بدست امده که به نفع شان نبوده است، همچنان در کاخ ها و بارگاه ها هنوز دفینه مانده است .

 از این بحث و سرچشمه های ارزشمند آن که بگذریم ، دست نوشته های مکتوب نیز با همه کاسه لعابی میرزوان درباری نتوانسته اند در برازاندن نژاد برتر چندان کمکی بکنند . این مکنونات نیز نتوانسته اند تک خونی و به اصطلاح نجیب زادگی و اصیل نژادی مارا توجیه کنند . بیایید با مروری هرچند کوتاه ببینیم واقعا چه بر سر نژاد تک زوج ما آمده است . در جابجایی ها و در این درهم تنیدن ها ، این تک زوج ما به چند زوج ، تکه پاره شده است .

از جابجایی نژاد! های گوناگون از خونیرس به سرزمین های جدید در زمان فرمانروایی تهمورث دیوبند بر پشت گاو اساطیری سَرَسوک که بگذریم ، چه بسیار از گذشته های دور آمده اند و رفته اند و درهم تنیده شده اند . در این آمد و شد و تنیدن درهم ، مشکل بتوان سره از ناسره سوا کرد . سرزمین گیلان نیز مانند دیگر نواحی بعنوان یک پناهگاه طبیعی اجتماع ، ممکن است در دوره ای از تاریخ در انزوای جغرافیایی بوده باشد . اما همیشه درانزوای اجتماعی نبوده است .

 انزوای جغرافیایی گیلان در سیر تاریخی آن ، پس از گذر از اقتصاد طبیعی با توجه به بررسی و ارزیابی هزینه _فایده ای که اکثر چنگ انگیزان داشته اند ، به این نتیجه می رسیده اند که دستیابی و نگهداری این سرزمین اصلاً مقرون به صرفه یا اقتصادی نیست . با وسایل در دست نمی شود روی دریا شیره مالید و یا جنگل را مالپاره کرد . از طرف دیگر ، هوادم نفس گیر ، باتلاق ها و مرداب های فراوان در جلگه بی زه اش اصلاً استفبال خوبی از تازه واردان نمی کند . تازه اگر از همه ی این خان ها به سلامت گذر می کردند ، تن گیلان ندیده اش را مالاریا و بیماریهای کشنده دیگر امان نمی داد . تنها کسی که مرگ می خواست ، می توانست به گیلان بیاید !

وضعیت اقلیمی خاص ، رسم و آداب زندگی تنیده در قرارداد های اجتماع نیمه طبیعی و نیز استحکامات ابزاری و انسانی برآمده از آنها ، دستیابی و بویژه نگهداری این سرزمین را بسیارسخت و پر هزینه می نمود . همین مقدارخرج یا کمتر از این را می توانستند صرف مناطق ارزانتری بکنند که حتماً عایدی بیشتری گیرشان می آمد . بنابر این عطایش را به لقایش می بخشیدند .  نه آن کشور به پیروزی گشادند- نه باژ خود بدان کشور نهادند .  

 در وضعیت اجتماعی گیلان نیز همانند دیگر مناطق کشور ، در موقعیت های مختلف ، چه بسیار آمده اند و رفته اند . جابجایی های زیادی با آمدن و رفتن به قصد فراخوانی حمله ، یورش ، اسارت ، مهاجرت ، تبعید و سرانجام تجارت وجود دارند که به این درهم تنیدن ها کمک می کرده است .

از این سوی ایران ، هوخشتره و فرزندانش که تا هند و چین ، مصر و روم پیش رفتند . در ادامه کار ، غارت و کشتار در اسفار طاعت سلطان محمد غزنوی ، اردو کشی و تاراج  نادر شاه افشار ، هجوم وحشیانه و درندگی آغامحمد خان و بالعکس از آن سوی دیگر نیز ، یورشهای ددمنشانه بربریان متعدد بیگانه به کشور خودمان را داریم که از هنر تاراج و فنون کشتار جمعی بومیان بغایت بهره مند بوده اند و در برابر ایستادگی مردم ، استان یا ناحیه وسیعی را از آدمی تهی می کرده اند . از آشور تا اسکندر ، تازیانی که خود را به آندلس کشاندند ، چنگیزخان مغول ، امیرتیمورلنگ جهانگشا ، میرمحمود افغان  و تزار کبیر روس در گیلان گرفته تا هجوم و ستم های متنوع آشنا حاکمان به مردم قلمرو تحت سیطره خودشان ، همه و همه ی این ها ، جابجایی بسیاری را در این منطقه و مناطق دیگر سبب شده اند .

 گیلان سر بسته نیز برای همیشه از این قاعده دور نمی ماند . نمونه زمانی که شاه عباس کبیر ، کفگیر خزانه اش به ته دیگ می خورد . با گردآوری مریدان درنده ی گمنام از مناطق مختلف و برخی از موذیان جونده آشنانام این منطقه که از قبل ( در زمان بستن نطفه سلسله صفوی در گیلان ) برایش در گیلان باقی مانده بود ،  برای غارت ابریشم و دیگر منابع ، وحشیانه تن به یک یورش انتحاری می دهد . آنگاه پشت بند این کشتار و غارت ، برای نگهداری و تثبیت موقعیت خود در این دیار بر پایه تکه پاره کردن گیلان و تداوم خط ابریشم ، وزرا و افراد بسیاری را با نام و نشان مختلف که با در یوزگی نامی تازه و اصیل یافته بودند ، با در یوزگی نامی تازه و اصیل یافته بودند ، از مناطق دیگر روانه گیلان می کند . معمولاً حشر و نشر این روان شدگان نیز با همان سران و اشراف اصیل زنده مقیم قدیم خواهد بود .

  بعد از مرگ شاه نیز نوه اش شاه صفی سران سرکش و شورشی گیلان را بطرز درندواره ای در دارالسلطنه اصفهان نعل می کند . به دار می آویزد . برای زهر چشم دیگران خود اول بار تیرباران می فرمایند . دو  پسر صغیر این روسیاه و یک نفر برادرزاده او را نیز در میدان رشت حلق آویز می نمایند ... . پس از اطفای نایره این شورش ، شاه سفیه نیز برسیاق جدش ، چشم و گوش و دست بسیاری را به گیلان گسیل می دارد . در این میانه ، همه دارایی رعیت روسیاه ، یک شام خدم و حشم این فرستاده نمی شود . منت بر اشراف اصیل مقیم می نهند . ثانیاً در شان نماینده پادشاه نیست که با رعیت سر کند . تعدد این افراد ارسالی نیز بخوبی در وحشت و شدت برخورد با مخالفان و سرکشان قابل تخمین است .

بیشتر از یک دهه نیز پطر اول تزار کبیر شمالی نیز در جستجوی آب و راه در جنوب  ، چندین هزار سرباز اروس را از راه آب و انزلی ، خشکی و بادکوبه وارد گیلان می کند . در ادامه حضور بر پیمان همکاری میان روسیه و نادر و حمایت نادر از تجارتخانه یا کمپانی راشای انگلیس برای صدور انحصاری ابریشم به روسیه ، گذر تجارت گیلان با دنیای خارج پا می گیرد . دروازه های بده بستانی گشوده می شوند . با ورود بازرگانان ارمنی و روسی و یهودی و هندی به رشت برای صدور ابریشم و برنج و چوب شمشاد در زمان وکیل الرعایا و تعمیر راه رشت- قزوین فتحعلی شاه ، حفره ای پایدار و مداوم در این دیوار بسته گیلان گشوده می گردد . تجارت با دنیای بیرون و روابط مربوط به آن ، دنیای گیلان را با دنیای بیرون بصورت جدی پیوند می زند . در هم تنیده می کند . آمد و شد در این بده و بستان های اقتصادی  ، لزوما شهر ، روستا ، جغرافیا و البته نژاد را نیز تحت تاثیر قرار می دهد . بگذزیم که از ابتدا ، این منطقه  همشه پناهگاه  سخت جانان فراری مناطق دیگر نیز بوده است .

در زمان مشروطه ، گیلان یکی از پایگاه های اصلی و اندیشه انقلاب ایران می گردد . در دوره مقابله با شاه صغیر بر سر موضوع انقلاب مشروطه نیز گیلان با تشکیل انجمن های مختلف و کانون مقاومت ، انجمن ایالتی‌ حکومت گیلان را در اختیار می گیرد . در همین دوره است که با توجه به حضور بیگانگان متعدد در گیلان ، دست کم یکصد هزار مهاجر گیلانی و آذربایجانی را داریم که در روسیه اند . با برپایی استحکامات نظامی پانوف بلغاری و پیوستن سپهدار محمد ولی تنکابنی به انقلابیون گیلان ، خواسته مردم در آداب حکومت ایران به مرکز و مردم کشور اعلام می گردد . احیای قانون ، تشکیل مجلس و خلع شاه .

 اوایل بهار 1287 ، تعداد افراد گیلانی به همراه این مهاجرین ، به قدری بوده است که بتوانند برای تسخیر مرکز ، راه تهران در پیش گیرند . اواسط بهار قزوین را فتح می کنند و در اوایل تابستان به همراه سواران بختیاری وارد تهران می شوند .

 در زمان جنگ جهانی اول نیز با ورود بیگانگان برای مقابله با بیگانگان دیگر در ایران و گیلان ، جنبش دیگری به رهبری میرزا یونس معروف به میرزا کوچک خان جنگلی رقم می حورد . آموزش فنون نظامی این نیروهای داوطلب جنگلی عمدتا بوسیله افسران ترک، اتریشی و آلمانی است . بعد از جنگ جهانی اول و برقراری نظام سوسیالیستی در روسیه ، انگلیس به سردستگی از دیگر بیگانگان ، مامور جلوگیری از گسترش این نظام و کمک به مخالفان شوروی می گردد . در این راه جنگلی ها با بیگانه ستیزی مانع اساسی این کار هستند . بناچار ، میرزاحسن وثوق الدوله نخست وزیر 1919 با قرارداد تحت الحمایه انگلیس ، تیمورتاش را به حکومت گیلان  منصوب و مامور قلع و قمع جنگلیان می کند . با عقب نشینی کوتاه میرزا و جنگلیان و تجهیز مجدد ، همراه با ورود ناوگان ارتش سرخ به انزلی و شکست گارد سفید روسیه و نیروهای انگلیسی ، سردارجنگل به همراه کمونیست های ایران ، جمهوری گیلان ، جمهوری شورایی سوسیالیستی ایران ، را در چهارده خرداد 1299 تاسیس می نمایند . اعضای این کمیته ، از ایرانی و روسی اند . در روز بعد نیز هیات این دولت جمهوری به سرپرستی میرزا کوچک خان جنگلی ، به مردم معرفی می شود . در زمان جنگ جهانی دوم نیز می بینیم که نیروهای کشور شوروی ، سرزمین گیلان را تا پایان جنگ در اشغال خود می داشته اند . 

بدین ترتیب نوشته های مکتوب نیز دست نخوردگی و دست نزدگی ما را تایید نمی کند . تازه این وضعیت گیلان هزار بند است . وضعیت مناظق دیگر که در و پیکر سست تری داشتند ، پر واضح است .

 مهاجرت های داخلی ، موارد دیگری بر این آمد و شدها است . آمد و شد و درهم تنیدن ، خودی ها می باشد . آمد و شد تبعید شدگان و فراریانی است که پناه می جسته اند . جامعه طبیعی گیلان معمولا پناهگاه مطمئنی برای این افراد می بود . پناه تن در جان طبیعت که آن را برای تعقیب کنندگان ، سخت در دسترس می نمود . پناه جان در تن طبیعت و طبیعت تنیده در آداب زندگی و زندگی اجتماعی پا گرفته از این رسم طبیعی که هماهنگ با ساز طبیعت انسان می زد . بیشتر این مهاجران ، در گریز از ستم و یا در تحت تعقیب ، به فرار می بوده اند . افرادی آگاه و دادخواه که برای گریز از ستم حاکمان نا آگاه و بیدادگر ، گیلان سخت را امن تر از هرجای نرم خودی می یافته اند . امن بر استقبال و دامان مردمی که آرزو و دردش را می دانستند .  همساز و همآوا ، همبال اش می بوده اند . ورود این مهاجرین سرالک شده از دیگر مناطق ، یا مغزهای فراری ، در پا گرفتن قرار داد اجتماعی سالم تر نسبی ، بسیار موثر بوده اند . مزیت پذیرش و ورود این افراد آگاه و سرکش در تعامل زنده اجتماعی که سروده راه و رسم زندگی درست می جستند ، کمک می کرد که گیلان سر زنده هیچ وقت نه گفتن را از یاد نبرد . خردورزی نسبی گیلان هم در مقایسه با دیگر مناطق همین است نه بخاطر نژاد و یا کله ماهی !  هر زمان نیز که گیلان شکسته است ، بدست و یا به کمک پسماندگان همین پناهجویان بوده است .

در اندرونی اشراف باصطلاح اصیل نژاد و اصحابش هم قضیه پر واضح است . از هادی صداقت تیزبین خردمند گرفته تا داستایوفسکی بزرگ ، همه این را می دانند . همین نجیب زادگان سره با وجودیکه بهترین ، زیباترین و سالم ترین افراد را برای خود دستچین می کرده اند ، گاگوول و منگول های پس انداخته شده در میان همین زر و زیور داران اصیل که به لطف خدایشان کم هم نیستند ، نشان از اعقاب نوکر و کلفت های وارفته ای هستند که در پستوی اندرونی  نژاد کرده شده اند .

با این اوضاع و احوال اگر کسی سره  چهار نسل پیش را ترسیم کند هنر کرده است . چه برسد به آشور .

حالا که باید به پس برویم ، چه اشکالی دارد یک کم پس تر برویم . به نیای داروینی مان نگاهی بیاندازیم . ببینیم که چقدر بزرگ و بزرگ تر شده ایم . شاید کمی به خود بیاییم . سوای کسانی که قصد و غرضی دارند ، آنقدر بزرگ شده ایم که دیگر خرافه و کودکانه نگوییم و احمقانه رفتار نکنیم . اگر نه ، افراشته چلنگر هم نمی تواند این قفل و طلسم شازده اوس ممکریمی ما را وا بکند .

 گنده بالانشین های باصطلاح تمدن امروز هم به صراحت جرات گفتن چنین توصیه های مزخرفی را ندارند . چرا که توصیه های بهسازی نژادی باصطلاح علمی سِر فرانسیس که عمری برایش دوندگی کرده بود ، موجب پرداخت خسارت و غرامت شد . درب ادره ثبت اسناد یوژنیک چارلز دون پورت نیز تخته شد . به این نتیجه رسیدند که روش پورتفولیو ی اهل سرمایه را مطمئن تر ببینند . یعنی هر قدر خزانه ژن ها ، غنی تر و متنوع تر باشد، توانایی زیستی بیشتر می شود . بقای گونه را تضمین می کند . قرار دادن همه تخم مرغ ها در یک سبد ، کار عاقلانه ای نیست . که تنوع زیستی همسو با نظریه تکامل است . امروز به ناچار هر نوع جداسازی علنی را  نقص حقوق بشر و حمله به کرامت انسانی می گویند . فرقی نمی کند جدا کردن بچه های دیروز کوروش کبیر باشند و یا بچه های امروز مارتین لوترکینگ باشند .

 بگذریم از اختلافات طبقاتی که همیشه پیوستگی های خونی را کنار می زده است و رانده شدگان خونی با ناخویشاوندان در منافع مشترک ، درد و آرزوی مشترک می زده اند . البته نه وارفتگانی که خود را از دسته یک به دسته دو می کشاند تا باز هم سر دستگی شان را حفظ کنند . توی جهنم هم ارشد بمانند .کسانی که هنوز پوست پلاسیده خوش رنگ اربابی بر تن رنجور و شکم تهی شان سنگینی می کند . ( واشنا خان ) . رانده شدگان وامانده ای که در یدکداشت سنت نژادی پیشینه خود سعی می کرده اند با یک چشم در میان کوران نیز پناه توهم و خرافه بزنند . در جمع کوران تحقیر شده درمانده ای که در این طرف ، فکر می کرده اند در جوار این رانده شدگان ارباب نمای بی پناه ، به  درجه رفیع رعیت و نوکر خاص ارتقا می یابند . همراهی بر جهل و ترسی که همیشه وجود داشته و خواهد داشت و سوء استفاده از این واقعیت چه به روش دیروزی و چه با رنگ و لعاب امروزی برای مقاصد پلید ، خیانت است . بنابراین  طبیعی است که در وسط راه چندتایی از این رانده شدگان ، کم بیاورند و پا پس بزنند . چراکه اینها نیامده بودند ، بلکه رانده شده بودند . نیامده بودند که رانده شده بودند پس می تواند گاهی فیل شان دوباره یاد هندوستان بکند .

به هر حال آنچه اهمیت دارد ، نژاد انسان و مرام انسانی است . سرشت یا سرنوشت از سر گذشته انسان است . خواستن ، گشتن و یافتن انسان در انسان است . رسیدن به خویشتن خویش است . زیبا شدن انسان در وحدت نژاد انسانی است . همانی ، سرشت انسان است . انسان انسان است .                                            ع _ جمشیدی اشکلک 

ع - جمشیدی اشکلک

  قصه و آهنگ رعنا ، برآمده از روایت زندگی غم انگیز یک زن در منطقه اشکور رحیم آباد است . زندگی و زنی که اسیر تراژدی های مختلف جاهلیت مدرن عصر حاضرند . این داستان در زمانه ارباب و رعیتی آغاز حکومت پهلوی اول رخ داده است .

عاشور کدخدای لشکان ، دختر سبزه گون ، خودآرا  و کاربلد  مشهدی حسن (خانسری) را به نامزدی پسرش در می آورد تا یدک کش نوروز و امورات سرای کدخدایی باشد . سرگالش هادی ، جوان برازنده ، کاربلد و توانمند سورچانی که به همراه چند گالش دیگر ، دام و مرتع وسیعی را در لزر اداره می کند ، با این خانواده رفت و آمد دارد .  در این آمد و شد و وراندازی ، هادی و رعنا ، خود را مناسب هم می یابند و دل بهم می بندند . بر سنت ابا و اجدادی ، راهی برای ابراز و انجام رفتار دلخواسته شان وجود ندارد . بر پایه سنت ، چاره ای بر این کار نیست . پا برپشت سنت چاره می سازند ، رعنا با هادی فرار می کند . به لزر می روند . بی خبر از همه زخم و دردی که باید تحمل کنند . بر تحمیل قواعد و حیای غیر انسانی ، بی حیایی شاید چاره حق زندگی انسانی باشد . حیایی که در آن ، زن قرار است بندگی مرد و سنت اربابی بکند . دختری که قرار است گوش به فرمان بزرگتر یعنی مادر باشد . مادری که بنده و کنیز پدر است . پدری که نباید از دستورات کدخدا سر باز زند . کدخدایی که نوکری و نمایندگی ارباب می کند و  اربابی که .... . در این زنجیره حیا و آبرو ، با وجودیکه نام زده خانه کدخدای ده است ، آبروی کدخدا و ده را به باد داده و سنت اربابی را شکسته اند . کدخدای سرشکسته  ، شرح حال ، نزد ارباب خود می برد .

برای ارباب کدخدا امکان رویارویی مستقیم با هادی را که در حریم ملک ارباب دیگر است وجود ندارد . زیرا به جهت ملاحظات بسیاری که بین اربابان بوده است ، سعی نمی کنند آشکارا رو در روی هم قرار بگیرند . مثل گرگها پهلو به پهلو گام می برمی دارند . تنها رعیت ها را به جان هم می اندازند . از سویی دیگر سرگالش هادی نیز برای خود ، توان و تشکیلاتی به اندازه کدخدا و دارو دسته اش بهم زده است که بتواند در برابر وی ایستادگی کند .

 در این توازن قدرت ، اگر کشمکش به درازا بکشد ، احتمالاً با پادرمیانی ، تنبیه ، جریمه و مجازات ، سر و ته قضیه سر بهم خواهد آمد . اما داغ این سرافکندگی و ننگ ! تا ابد  برای خان ، کدخدا ، سنت و غیرت اهالی به یادگار خواهد ماند . غیرتی که در مرتبه زیست حیوانی گیر کرده است . حق انتخاب مرتبه زیست انسانی زن از دفتر فرهنگ غیرت پاک شده است . برای هادی نیز امکان کمک خواستن از ارباب ش وجود ندارد . اما نیمسایه اش را به سر دارد . رعنا و هادی در هراس ولی باهم اند .  در حساب و کتاب خود فکر می کنند که اگر زنده بمانند ، به هر شکلی می توانند دوام بیاورند و زندگی دلبخواه و انسانی را در این صحرا تجربه کنند .

در چنین وضعیتی ، ارباب و کدخدا عاشور ، چاره کار خود را درغافلگیری می یابند . زیرکانه دسیسه می کنند تا همگی را در یک عمل انجام شده قرار بدهند . نقطه شروع پادرمیانی این خط کشمکش را جابجا کنند . بنابراین ، خان به یکی از رعیت های خود بنام عبدالله (سی کول سری) که یکی از دوستان نزدیک ! هادی است امر می کند ، وی را به بهانه مهمانی و پشم چینی گوسفندان بفریبد تا بتوانند غافلگیرانه او را از پای درآورند . بدین ترتیب به همراه چند نفر او را می بندند و می زنند و می درند و آنگاه بدن مثله شده اش را به "هادی دره " فعلی پرت می کنند که بعدا جسد تکه پاره اش را جمع آوری و در غاری بنام " هادی غاره" فعلی دفن می شود . شرح حال کشتن هادی به گوش رعنا می رسد . همه بنای قشنگی که برای زندگی شان آرزو کرده بودند ، بر سرش خراب می شود . هادی همه دیوارش بود . بریده از همه جا و همه کس ، تنها پناه اش بود . دلشکسته و دلگیر ، بی پناه در میان این همه آوار ، یاد پس لرزه های سیاه سنت ، همه وجودش را به لرزه در می آورد . سم لرزه سیاه جانوران دست آموز سنت اربابی که ریشته اش تا به امروز نیز کشیده می شود .

 به صحرا می زند و بر سیه دلی و مهمان دری این دست آموزان ، در شام رثای هادی با بغض و نفرت ، تمام کوهه های گندم درو شده اهالی این خیانت و جنایت را به آتش می کشد . اهل غیرت نیز بر آغل تهی سالانه ، هرآنچه را که شایسته خودشان بود ، در سرزنش رعنا  ناروا می سرایند و می سازند . رعنایی که سرای کدخدایی را پس زده است . عروس کوه و داماون ، بی پناه و دلتنگ ، تک افتاده است . سپیده همه آرزوهای قشنگ زندگی اش را به شب می بیند . روزها گوسفندان را در نکوهش نگاهشان می دوشد . در ناسزا به ستاره ها ، خیک شب را تکان می دهد . دل به صحرای خود بسته است . دلآزرده و بی تاب است . در بی قراری و غم ، سکوت سرد نفرت بر سیاهی تنهایی اش یخ بسته است . پریده رنگ در پای تشکله خاموش از خاکستر گرم می خواند . خبر از وجود یک گروه راهزن بر یخ اجاق دلش این خاکستر سرد را می پاشد . عاقلی یا جاهلی ، تصمیم خود را گرفته است . چرا که دلزنان مصلحت اندیش نیز بر مدد سیاست استخاره ، بی پناه رهایش کرده اند . هادی را نمی تواند برگرداند اما قصد دارد رو سیاه کند و آنطور که شایسته است بر مزارش سوگواری بپا کند . روسفیدی را بگذارد برای کسانی که به آن احتیاج دارند . قرار نیست همه بی صدا دریده یا پرت شوند .

این گروه یاغی با پشتیبانی پنهانی یکی از اربابان منطقه برای کسب و حفظ قدرت در رقابت با اربان دیگر ، از چند نفر بومی و کرد آقجان تشکیل شده است . تفنگ ساز فراری از پس کوههای اشکور با خود تفنگ جنگی آورده است . قدرت تنها چیزی است که امروز رعنا بیشتر از هرچیزی به ان نیاز دارد ، تا بتواند خاک نمک آب ی به این جماعت بی چاره بدهد . از ارباب و رعیت های کر وکور زمانه اش انتقام بگیرد . یاغی شده است . غریبه و آشنا الک نمی کند . چه آشنایانی که غریبانه ، هادی اش را سلاخی کرده اند . با سر دسته گروه راهزنان یعنی کرد آقجان نامزد می شود تا بعد از تشریفات خیاط سری ، مراسم عروسی را برگزار کنند .

در باب سروده های تحقیری ترانه ها که برآمده از زیرسفره سفر دم دستی یک مشت دل گدای ارباب نما و ارباب براه است ، باید اقرار کرد که ستمدیدگان این روایت ، همانند همه مردم این سامان هیچ وقت آسمانی نبوده اند و اسمانی نکرده اند . کالج دیده طبیعت زندگی اند . عادت کرده ایم ، برای گنده گویی چیزی فراتر از خود حقیر مان بگوییم . یا برای فراکشی خود حقیرمان ، بر طبل فروکَنی دیگران بکوبیم . در مثنوی بجا مانده از این افراد ، یک فقره باج از یک ارباب در ناحیه شوئیل ، پنج قاطر رخت و لباس و غذا ، بوده است . بند سرای کدخدایی نتوانسته است پا بندش کند . بر طبیعت داومان از تسلیم هیچ نمی داند . زشت آموزه های مردگی هم ، فریب اش نمی دهند . رعناهایی که موقعیت زندگی ، فرصت کار و همرهی انسانی به آنها داده است ، نمی پدیرند که شریک زندگی انسانی نباشند . امکان و فرصت خودبروزی یافته اند ، باور نمی کنند که در ورد عفریته تمدن سنت تحقیر شوند و ضعیفه خوانده شوند . آداب نکرده اند که در تمام دوران زنده گی تنها سوراخ  پشت پرده حجب و حیای دیوسالاری باشند . برهنگی و بی پوشی این سامان را نیز تنها کسانی که در کوه و جنگل و صحرا زندگی کرده اند می توانند بفهمند که داماون برهنه ، هیچ سرپوش ، تن پوش و پاپوشی را نمی پذیرد . نه ویترین ایرج دارد و نه پستوی میرزا . برهنه است . مدعیان ریایی که ابلهانه بر این سامان از روبنده عربده می برند ، در نیم گذری به این دیار ، خود سخت زیر بنده نگه می دارند .

درست مردم این دیار ، همبال مردم این دیار ، زیبابد مردم این دیار ، اموخته اند که در هوای عطر علف های تازه ، با رقص شکوفه ها در باد ، همآوا با پرندگان ، خاش لنگ سیمین در خاک بکارند . بر سپند کشتزار زندگی ، دست در دست با هم ، خوشه های زرین برآرند و دانه های سرخ بسابند . خورشید آراسته تن به پاکی باران دهند که بر طبیعت اند . با خورشیدند ، باران اند ، در میان کوه و دشت و دریا ، بی ریا و برهنه اند ...  .

 در مقدمات عروسی ، رسم بر این است که خیاط سری یا همان دوخت و دوز لباس عروس و اهل عروس معمولا چند روزی به درازا می کشد . اربابان منطقه رحیم آباد نیز که از ترس و آزار و باج گیری این گروه یاغی و نا اهلی زیردستان شان در امکان گسترش اینگونه حرکت به ستوه آمده اند ، از این فرصت که آنها سرگرم اند ، استفاده کرده و پنهانی شکایت به مقامات دولتی می برند .

در آخرین روز فراهم شدن مقدمات عروسی رعنا و کردآقجان ، نیروهای قزاق به سرکردگی نایب علی خان به همراه اربابان ریز و درشت و رعیت های شان ، به پناهگاه این گروه در کلورود حمله می برند . در این درگیری کردآقجان کشته می شود و نزدیک رودخانه کلورود در محلی بنام "کردآقجان قبر" فعلی که با دوسنگ بزرگ نشان شده است دفن می شود . رعنای اسیر و درمانده را نیز در یک محکمه صحرایی با چند درجه تشدید ، به نفرین جاودانه و مرگ تدریجی زندگی با نوروز پسر کدخدا عاشور محکوم می کنند . زنده به گور ، در وادی سرد و خاموش . زنده به گور در . . .

نوشته هایی که من در باره رعنا دیده ام ، به غیر از چند نفری که خیلی پرت زده اند ، در رابطه با زمان ، مکان وقوع و بازیگران آن اتفاق نظر وجود دارد . اما در باره چگونگی نمایش این تراژدی عروس سیاه بخت کرده شده ، همانگونه که در سوز اوازها آمده است ، اختلاف نظر زیادی وجود دارد . هرکسی بر همدلی و همنوایی با داستان ، سوز و نوای خود را سروده و خوانده است . کار شایسته ای روی آن انجام نشده است . اگرچه همگی با ردیف کردن یک مشت داده های دلبخواه مدعی هستند که سالها روی اینکار تحقیق کرده اند . اما واقعیت اینطور نشان نمی دهد . کارسختی نیست ولی اهل فن می خواهد . کسی که راه جستن و نوشتن بلد باشد . مکان دوری نیست . زمان زیادی هم نگذشته است . بازماندگانش هستند . با اینکه خود رعنا ققنوس وار درکنار خرمن چشمه جوانمرگ می سوزد ، تنها بازمانده از خاکسترش کافیه و نوه هایش امروز هستند . افراد دیگری نیز هنوز زنده اند که مستقیما از درگیران این واقعه شنیده و یا دیده باشند . علی آقا کلورویی معروف به دوز علیقه (دزد علی آقا) را که در این واقعه شرکت داشت ، چندین و چند بار خودم زمانیکه به اشکلک می آمد دیده ام . سبیل خاکستری دل زرد از بناگوش در رفته و کمربند پت و پهن شبیه تنگ یا تسمه پالان اسب که شکم هفت ماهه اش را به دونیم میکرد . اسبش را همیشه در طویله متروکه  چسبیده به برنجکوبی می بست . موقع آب دادن به اسبش در جوی کنار طویله ، روی پل گذر نازیر ممد ( ناصر محمد) به تماشا می نشستم . خودش هم می دانست مردم درباره اش چه می گویند . سعی میکرد با دراندن چشم و تاباندن سبیل از آنجا دورم کند . متفاوت بود اما من شبیه دزدها نمی دیدم . یعنی این قصه ما تقریباً تاریخی ! ندارد . اصرار بر این همه روایت من درآوردی چه می تواند باشد .

 نوشته های در دسترس نه تنها بایکدیگر هماهنگ نیستند ، بلکه به تنهایی نیز یک بافت منطقی و روان ندارند . با کمی تامل در موقعیت جغرافیایی و روابط اقتصادی- اجتماعی ، می شد یک منظومه شاعرانه عام با پیام زندگی ، سوای دلگمان شخصی ، گروهی و سرکشی کور ساخت . کسی نمی تواند رفتگان را به بازخواست بخواند . بازماندگان نیز وارث فضل و رذل کسی نیستند . رعنا یک نماد است . نوعی رابطه است . اسیر یک رسم زور ساخته زمانه است . شرح یک رویداد گذشته است . یک بنای یادبود است . یاد شب و روز گذشته برای شد امروز و فردا ست . یا دست کم می تواند کاسه معبدی برای اشک زار آدینه باشد .

از گذشته های دور همیشه داشته ایم که در مناسبات اقتصادی و اجتماعی طبقاتی ، با حرص و طمع بزرگ مالکان  یا همان اربابان در رقابت حماقت با یکدیگر و تسلط همه جانبه شان بر رعیت ، امکان هیچگونه جنایتی را بدست رعیت ها ، برسیاست و دغلکاری اربابان رد نمی کند . این رخداد نیز یکی از آنهاست و این قصه ادامه دارد ........ .  

                                                                               عزت اله جمشیدی اشکلک

 

ترانه رعنا از تولیدات موسیقی صداوسیمای گیلان

       شاعر : حسن یگانه چاکلی

            با ترجمه فارسی

 سالان ساله تی گبه ، رعنا

شونشینی نقل شبه ، رعنا

چندی تی سر سختی دوبو ، رعنا

تی مردبوری زور زوری بو ، رعنا

رعنا گل اشکوری ، رعنا

همش می یاد مئن دری ، رعنا

خوانم فراموش ونکی ، رعنا

هچ هچی خاموش ونکی ، رعنا

بوشنووسم تی تقدیره ، رعنا

یه پر نوبو تی تقصیره ، رعنا

رعنا گل اشکوری ، رعنا

همش می یاد مئن دری ، رعنا

تی پاکی ره قسم خورم ، رعنا

تر همه ور مو جور بورم ، رعنا

تو آفتاو صوبه سری ، رعنا

چوم واکونم برا بری ، رعنا

 رعنا گل اشکوری ، رعنا

همش می یاد مئن دری ، رعنا

غم و غصه تره بوکوشت ، رعنا

تی جوانی آخر دوخوشت ، رعنا

ای همه ساله که بشه ، رعنا

تی نوم فراموشا نبه ، رعنا

رعنا گل اشکوری ، رعنا

همش می یاد مئن دری ، رعنا

سالهای سال است که دارند در باره تو حرف می زنند ، رعنا

قصه شب  شب نشینی ها شده است ، رعنا

چه سرنوشت پر رنجی داشتی ، رعنا

که شوهرکردن تو با زور و درگیری بود ، رعنا

رعنا تو گل اشکور ی ، رعنا

همیشه در یاد من خواهی بود ، رعنا

دلم می خواهد هرگز [ از یاد ها ]فراموش نشوی ، رعنا

به آسانی [ روشنایی در رنج سوختنت ]خاموش نشود ، رعنا

شنیده ام که اینطوری برایت مقدر کرده بودند ، رعنا

پاره ای یا ذره ای تقصیر تو نبود ، رعنا

رعنا تو گل اشکور ی ، رعنا

همیشه در یاد من خواهی بود ، رعنا

درپاک بودن تو[ همه جا و پیش همه کس] قسم می خورم،رعنا

در پیش همه سربلندت می دارم ، رعنا

تو مثل آفتاب سرصبح هستی ، رعنا

چشم که باز می کنم تو را در برابرم می بینم ، رعنا

رعنا تو گل اشکور ی ، رعنا

همیشه در یاد من خواهی بود ، رعنا

غم و غصه زیاد امان تو را برید ، رعنا

سرانجام نیز جوانی تو خاموش شد ، رعنا

بعد از این همه سالهایی که گذشته است ، رعنا

نام و یاد تو فراموش نشده است ، رعنا

رعنا تو گل اشکور ی ، رعنا

همیشه در یاد من خواهی بود ، رعنا  

 همیشه به یادت خواهم بود . رعنا

 

 

ع - جمشیدی اشکلک